شش ماه گذشت

ساخت وبلاگ
زهرای بابا سلام
 
امروز هم یک روز دیگر به روزهای جدایی ما افزوده شد. شش ماه بی تو بودن. یک هجدهم ماه دیگر هم آمد.یادآور روزی که معصومانه پرکشیدی.
 
باباجان این پنج شنبه و جمعه هم هر طور شده بود به تو سر زدیم با وجود همه ترافیک و سختی راه.وقتی در جاده به مردم نگاه می کنم که بیشتر فقط برای یکی دو روز تفریح این طوری به جاده هجوم می برند و ما به چه خیالی می آییم دلم تنگ می شود. می خواهم که نباشم که به اندازه همین یک ماشین هم راه این اهل دنیا را بند نیاورم. خودم را از این مردم نمی بینم و حتی نمی توانم درکشان کنم که چطور برای شادی خیالی این طور هجوم می آورند.
 
روزها می گذرد با سرعت و ما ناباورانه می شماریم و می گوییم:یعنی زهرا واقعا 6 ماه است پیش ما نیست و ما زنده و سرپاییم. از بی عاری خودمان هم تعجب می کنیم. اگر من ماه شمار دوریت را دارم "ماما" روز شمارش را دارد و هر روز و هر لحظه هر روز نیست که یادی از تو نکند آن قدر که می ترسم نکند "دادا"احساس کند که به حاشیه رفته است.
 
باباجان پس کی از بیمارستان برمی گردی؟ "دادا" منتظر است و دلتنگ.  فکر می کند هنوز بیمارستانی هر چند چند روز پیش شنیدم به بچه های همسایه می گفت: بچه ها! خواهر من مرده. اما مطمئنم هیچ برداشت و فهمی از مرگ و شدت سنگینی جدایی از تو ندارد. فکر می کند دیگر بین ما نیستی اما همان بیمارستان نگهداریت می کنند. فکر می کنند سرخاکت که می آییم فقط برای دعا کردن است و نمی داند بدن عزیزت را آنجا به خاک سپرده ایم. اگر بفهمد و درک کند چه غوغایی بشود. بمیرم برای دل "دادا" که این طور بزرگوارنه داغت را تحمل می کند و حتی مواظب است یادت ما را ناراحت نکند اگر نه بدجور دلتنگت شده. هر از گاهی از "زهراجونش" می گوید و این که دلش برایش تنگ شده و منتظر است.منتظر بازگشت و چه کودک و چه خوش خیال است.
 
باباجان ما چه گناهی کردیم که خدا تو را از ما گرفت هیچ که حتی اجازه نمی دهد به خواب ما بیایی. کاش می شد لحظاتی خوش ولو در خواب در کنارت بودیم.
 
 
اسمت که می آید همه می خواهند هوای مامانی و داداشی را داشته باشم اما یکی نمی پرسد اصلا حال خودت چطور است؟کی هوای من را داشته باشد. مگر مرد هستم و پدر دل ندارم؟ بابا جان من عاشقت بودم . هیچ چیز و هیچ کس را به اندازه تو دوست نداشتم. بزرگترین تعلق دنیایی من بودی و شاید خدا خواست دلم را از تعلق تو هم خالی کند. نمی دانم. خدا همه همه وجود ما را می خواهد که برای خودش باشد.مالک مطلق است و حتی عشقی را که خودش به ما داده است آن را هم از ما می گیرد.
بابایی گاهی تا مرز کفر و نفرت پیش می روم  که چقدر خودخواهی که نه می گذاری چیزی را غیر از خودت دوست داشته باشیم و اگر هم چیز دوست داشتنیی باشد آن را برای خودت می گیری و می بری.
 
ما یک خانواده کاملا معمولی و ساده و قانع به همین کمی که داشتیم بودیم  بی سرمایه و مال و منال و قدرت.دلمان خوش بود که کنار هم هستیم و سالم اما با رفتن تو انگار 3 نفر کنار همیم.خانه از شور و نشاط و شیطنتت خالی شده. روح شادی رفته.حتی با رفتنت "دادا" هم کم فروغ شده چون یارش را از دست داده است. خواهر نازش را از دست داده است
 
ای بابا ای بابا ای بابا
 
دلتنگت
بابادی
حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 174 تاريخ : شنبه 13 بهمن 1397 ساعت: 12:35