پنج سال و هفت ماه گذشت

ساخت وبلاگ

زهرای بابا سلام

چند شب پیش خانه خاله بودیم و شب همانجا خوابیدیم. خواب دیدم که خواب می بینم و دیدم که بعد از اتفاقاتی پشت دیوار باغ باباآقا هستم. همن باغی که پدر بزرگ خودم آبادش کرده بود و الان تک درختی هم شاید نداشته باشد. معروف بود آنجا جن دارد و در همان خواب هم تعجب می کردم که چرا هر بار می آمدم اینجا جنی ها اذیتم می کردند و الان خبری نیست! توی باغ را که نگاه کردم گیاهانی روییده بودند با برگهایی شبیه ذرت ولی ذرت نبودند. یک دست و منظم. سبزی خیلی خاصی داشتند خیلی خاص تا به حال سبز این شکلی ندیده بودم. در کنار آنها در چند ردیف درختانی منظم کاشته شده بودند. محو تماشا بودم که شاید کسی گفت اینجا می توانی زهرا را ببینی. گفتم یعنی صدایش بزنم می آید ببینمش؟ دیگر چیزی یادم نیست. در خواب از خواب بیدار شدم و داشتم برای بقیه در خانه خاله تعریف می کردم که آن یکی خاله گفت: تعبیرش این است گه اگر ...بار ..... بفرستی زهرا را می بینی. باز از آن خواب بیدار شدم و بلافاصله همه اتفاقات را مرور کردم. انگار این بار قرار نبود چیزی فراموش بشود. خواستم بخوابم که صدای اذان بلند شد.

این کار را انجام دادم ولی اتفاقی نیفتاد. فقط دیشب پیش از اذان هنگام گفتن این ذکر سردی خاصی اطرافم احساس کردم. خیلی هم خسته شدم که مجبور شدم بخوابم.

نمی دانم واقعا این خواب در خواب پیامی داشت یا فقط خواب آشفته ای بود.

حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 22 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 16:04