هشدار دوم

ساخت وبلاگ

 

زهرای بابا سلام

 

اول از همه برایت بگویم که دلم برایت خیلی تنگ شده است. برای بوسیدن آن لپهای آویزان و بغل کردنت بی تابم.  بابا جان  تو را که می بینم یاد دختر خانواده دکتر ارنست می افتم. چشمهای درشت.لپهای آویزان و گل روی سرت که البته شما دوتا گل بزرگ سرتان سمت مخالف هم است و صد البته پر سر و صدا و هیاهو بودنتان. می گویند: ناراحت نباشید که زهرا با دیدن ناراحتی شما او هم ناراحت می شود. جایش که خوب است چرا غصه می خورید؟

 

بابا جان! این ناراحتی جنسش فرق می کند. دلتنگی است. دلتنگیی که هیچ وقت مرهمی نخواهد یافت مگر با مرگ ما. کار دل است و دل را نمی شود کاری کرد.وقتی عکس و فیلمهایت را می بینم چندان متوجه کوچکی ات نمی شوم اما وقتی بچه های هم سن و سالت را می بینم می گویم: واقعا من همچین دختری داشتم؟ همین طور ریزه میزه و بانمک؟ حیف نبود این بدن کوچک زیر خاک برود. مقایسه اندامت و ماشینی که تو را از ما گرفت دلم را آتش می زند. دخترکی به این کوچکی این طوری برود سخت است باباجان...آن چشمهای درشت براقت که هنوز نگاهش زنده است چطور خاموشی اش را باور کنم...

 

 

بهار 97 بر عکس همیشه علاقمند بودم شما را بیرون ببرم و حتی من اصرار داشتم که چرا روزهای عید توی خانه بمانیم. برویم از طبیعت استفاده کنیم.باغ و زمین های کشاورزی پرگل اطرافمان زیاد رفتیم. بی بی همانجاها را خواب دیده بود. می گفت:

 

"شما با زهرا رفته بودید سمت زمین های کشاورزی بالادست و من هم داشتم در زمینهای پایین می آمدم سمت شما. یک باره صدایی شنیدم که از سمت شما می آمد که می گفت: زهرا گم شده زهرا گم شد"

 

و بعدش زنگ زده بود به "ماما" آن هم در ساعتی که من خانه نباشم و از قضا بودم ولی توجهی نکردم. می ترسید از نگرانی زیادی اش از نظر من، عصبانی بشوم.

 

توجه می کردم چه می شد؟باز همین آش بود و همین کاسه!

 

حسرت ابدی...
ما را در سایت حسرت ابدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dokhtar-e-baba بازدید : 163 تاريخ : جمعه 10 خرداد 1398 ساعت: 12:44