حسرت ابدی

متن مرتبط با «گذشت» در سایت حسرت ابدی نوشته شده است

پنج سال و ده ماه گذشت

  • زهرای بابا سلامبا گذشت 18 این ماه نزدیک به شش سال است که رفته ای. احساسم این است که با رفتنت برکت را هم از خانه ما برده ای. شاید به خاطر به خاطر شرایط اقتصادی این روزها باشد یا نه. اما بعد رفتنت هر روز بدتر از دیروز شده ایم. هیچ نشاطی نبوده. انگار هیچ چیز خانه سرجایش نیست. هر چه مرتب می کنیم. هر چه برنامه ریزی می کنیم بعدش یک باره هم چیز به هم می ریزد.نمی دانم شاید من اشتباه می کنم!هر چه هست جای تو خیلی خالی است.دوستدارت"بابادی" بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و یازده ماه گذشت

  • زهرای بابا سلامباز هم یک ماه دیگر گذشت. سال نو هم آمد و این روزها پیشت نیامدم. دور بودم و نمی شد تا دیروز که آمدیم. دلم هوای بی بی را کرده بود و "دادا" حسابی دلش هوای عموزاده ها را کرده بود. رفتیم تا به او خوش بگذرد.پارسال به خاطر برادر کوچکت "سید حسین" مسافرت نرفتیم و عید و ماه رمضان را تنها سپری کردیم اما خدا نخواست و برادر کوچکت را نیامده پس گرفت. قلب کوچکش از تپش ایستاده بود و داغی و رنجی بر دل "ماما" گذاشت. دادا بزرگوارانه شرایط را درک و تحمل می کرد اما وقتی از داشتن برادر ناامید شد دلش شکست. من هم حسابی دلخور شدم. اصلا انتظار نداشتم این طور بشود. از بزرگانی خواسته بودم بیاید و بماند اما نمی دانم چه شد که نیامده رفت.کسی نمی دانست فرزندی در راه است اما دختر عمو خوابش را دیده بود و حتی اسمش را هم حسین شنیده بود و به عمه خبر داده بود.سحر ماه رمضان بود که دختر عمه "ماما" پیام داده بود که خواب دیدم فرزندی از نور داری و... خبری هست؟همین ها خیلی دلگرممان کرده بود که ایرادی ندارد عید و ماه رمضان تنها هستیم اما ارزشش را دارد که با ایستادن قلبش دلسرد و ناامید شدیم.امسال به همین خاطر گفتم: بی خیال همه چیز می شویم. باز هم پیش از عید خبرهایی شد.برای "ماما" همه پزشکان را قدغن کردم. هر چه نسخه های رنگارنگ می دادند کنار گذاشتیم. پارسال هم زیاد فرمایشهای بی خود کردند. حرفهایی که معلوم بود خودشان هم باور ندارند. بعد دو فرزند سالم 6-7 سال نازایی عجیب بود. همه آزمایشها هم سالم بودیم. انگار فقط دنبال کاسبی بودندچشم بسته آی .وی.اف تجویز می کردند که تخمک ضعیف است اسپرم ضعیف است بدن ضعیف است و...فقط یکی که واقعا بانوی مومنه و باخدایی بود قبول داشت که واقعا نمی داند چرا با وجود همه آزمایشهای, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و نه ماه گذشت

  • زهرای بابا سلامبابا جان گاهی خیلی بی قرار می شوم. خسته و دلشکسته. دلم در آن لحظه می خواهد کنار حضرت فاطمه باشم و انگار بغل بی بی هستم دست به سرم بکشد و آرامم کند و همه دلخستگیهایم را برطرف کند.می دانم هر کس شایسته این دیدار نیست ولی آرزو داشتن که عیب نیست.مگر من پسرش نیستم؟ مادر هر چه قدر پسرش بد باشد باز هم هوایش را دارد.باز هم دوستش دارد. دلم آرامش مادرانه می خواهد که از بزرگترین مادرمان به من برسد... بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و هشت ماه گذشت

  • زهرای بابا سلام دادا بی تو خیلی تنهاست, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و هفت ماه گذشت

  • زهرای بابا سلامچند شب پیش خانه خاله بودیم و شب همانجا خوابیدیم. خواب دیدم که خواب می بینم و دیدم که بعد از اتفاقاتی پشت دیوار باغ باباآقا هستم. همن باغی که پدر بزرگ خودم آبادش کرده بود و الان تک درختی هم شاید نداشته باشد. معروف بود آنجا جن دارد و در همان خواب هم تعجب می کردم که چرا هر بار می آمدم اینجا جنی ها اذیتم می کردند و الان خبری نیست! توی باغ را که نگاه کردم گیاهانی روییده بودند با برگهایی شبیه ذرت ولی ذرت نبودند. یک دست و منظم. سبزی خیلی خاصی داشتند خیلی خاص تا به حال سبز این شکلی ندیده بودم. در کنار آنها در چند ردیف درختانی منظم کاشته شده بودند. محو تماشا بودم که شاید کسی گفت اینجا می توانی زهرا را ببینی. گفتم یعنی صدایش بزنم می آید ببینمش؟ دیگر چیزی یادم نیست. در خواب از خواب بیدار شدم و داشتم برای بقیه در خانه خاله تعریف می کردم که آن یکی خاله گفت: تعبیرش این است گه اگر ...بار ..... بفرستی زهرا را می بینی. باز از آن خواب بیدار شدم و بلافاصله همه اتفاقات را مرور کردم. انگار این بار قرار نبود چیزی فراموش بشود. خواستم بخوابم که صدای اذان بلند شد.این کار را انجام دادم ولی اتفاقی نیفتاد. فقط دیشب پیش از اذان هنگام گفتن این ذکر سردی خاصی اطرافم احساس کردم. خیلی هم خسته شدم که مجبور شدم بخوابم.نمی دانم واقعا این خواب در خواب پیامی داشت یا فقط خواب آشفته ای بود. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و شش ماه گذشت

  • زهرای بابا سلامیک ماه دیگر هم گذشت. امروز چشمم به عکست افتاد. هوس دیدنت کردم. خیلی دلم می خواهد بغلت کنم. آخرین بغل که ...گفتم حیف که هرگز نو را نخواهم دید. رفتن تو قلبم را سنگ کرده است. دیگر مرگ کسی من را نمی شکند. برای هر کس، عزیز و غیر عزیز خبر مرگش شاید ناراحتم کند و حتی گریه کنم ولی نخواهم شکست. این اتفاق را هم اتفاقی مثل همه اتفاقهای روزمره خواهم دانست. همان طور که کسی برای تولد فرزند یا ازدواج و شادمانی اش از من انتظار شرکت و خوشحالی ندارد نباید هم برای مرگ عزیزانش زیادی انتظار داشته باشد. حالا حال " ننه بی بی " را درک می کنم که تا کسی به خاطر خبر مرگ کسی زیاده روی می کرد می گفت: قبرستان برای این هست! بعد مرگ 8 فرزند معنای مرگ و از دست دادن را درک کرده بود و با هر خبر مرگی اسپند روی آتش نمی شد. آرام بود و مطمئن. مفهموم مرگ و سهمش از زندگی را درک کرده بود. بی تفاوت نبود ولی بیهوده بی قراری نمی کرد. همان طور که در شادمانی ها مثل مردم امروزی جست و خیز نمی کرد. همه جا آرام بود و شادی و غم را با هم بخشی از زندگی می دانست. برای هیچ کدامش مسیر زندگی را دچار نوسان و بی تابی نمی کرد. شاید دیگران نمی پسندیدند ولی مهم نیست. به خاطر رضایت خاطر نامعقول دیگران نباید شاد بود و نه عزادار. قبل از ما میلیونها آمده اند و رفته اند. شادی کرده اند و سوگواری. چرا باید بی تاب بود. ما هم یکی از این میلیونها و دیگران هم. نه اسیر خواست دیگران می شوم و نه از دیگران درخواستی دارم. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و پنج ماه گذشت

  • زهرای بابا سلامیکی دو روز پیش عمو زنگ زد اجازه می خواست عکسهایت را برای کسی بفرستد. می گفت: مدتی است خانمش دختری را خواب می بیند با چشمهای درشت و کمی کشیده که می گوید من سمیرا... هستم و بچه شما هستم. سه سال هست اینجا منتظر شمام. بیایید من را ببرید. شوهرش هم چون پیش عمو کار می کرده با عمو تماس گرفته که شما این طور دختری در خانواده تان دارید و عمو گفته بود زهراسادات داریم که چند سال هست رفته. فکر کنم بچه دار نمی شوند. حالا اصل خواب دقیقا چه هست نمی دانم. شوهر به سرش زده که برود از پرورشگاه بچه به فرزندی بگیرد. گفتم شاید در اسم سمیرا رمزی باشد دیدم در فارسی و سانسکریت معنی الهه عشق و نسیم خنکی که در گرمای تابستان وزیده شود معنی می دهد. از این معنی چیزی دستگیرم نشد. شاید کلا خوابش آشفته باشد هر چند ظاهرا خوابش تکرار شده است.به عمو گفتم فرستادن عکست مشکلی ندارد چون الان حریم خصوصیت برای هیچ بنی بشری قابل دسترس نیست. دیگر حضور زمینی نخواهی داشت که کسی عکسهایت را در اینترنت بگذارد یا جستجو کند که در حال یا آینده به تو ضرری برساند. جایی رفته ای که دست همه شروران از تو کوتاه شده است!عزیز بابا جای خالیت این روزها بیشتر احساس می شود. حالا که مدرسها باز شده است هر کس مشغول خودش است. زندگی روی دوری از تکرار افتاده است و همه چیز یکنواخت شده است. "دادا" تا بجنبد شب شده و باید بخوابد. وقتی هم بیدار است فرصتی برای جنب و جوش و شیطنت ندارد. یاد روزهای می افتم که بودی و با همه کوچکی با هم سرگرم بودید و شادی و شیطنت شما با هم از سر و روی خانه می بارید. حتی وقتی به هم گیر می دادید و سر و صدا می شد شیرین بود. الان جز صدای تلویزیون صدای دیگری نیست."ماما" هم برایت بیشتر دلتنگی می کند. من هم مثل هم, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و سه ماه گذشت

  • زهرای بابا سلام دیروز آمدم پیشت. امروز هم می آیم, ...ادامه مطلب

  • پنج سال و دو ماه گذشت

  • زهرای بابا سلام2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی.. نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زه, ...ادامه مطلب

  • چهار سال و نه ماه گذشت

  • زهرای بابا سلام این هفته تقریبا خبر خوبی نبود جز این که روز حرکت ما به سمت کربلا مشخص شد. البته بعد 3 هفته هنوز خبری از گذرنامه من نشده است. گویا تنها راهش حضور در اداره گذرنامه و ...دو روز پیش یکی از همکاران خیلی آشفته بود گویا می خواست با من حرف بزند. بالاخره دل به دریا زد و موبایلش را در آورد. گفت: دختر یکی از پسر عمه یا عموهایش یک دفعه در خانه بی قراری و بی تابی می کند. به پدرش زنگ می زند و پدر تا بیاید و بچه را ببرند بیمارستان بین راه بچه از دنیا می رود. دکترها هم نتوانستند دلیلش را تشخیص بدهند و در گواهی فوتش نوشتند مرگ ناگهانی! زیر دو سال داشت دخترشان تقریبا همسن تو بود موقع رفتنت. عکسش را نشانم داد. دخترکی شیرین بود. گفت: عروسک بود. همه فامیل دوستش داشتند. حالا پدرش قاطی کرده. همه اش عکسش را پروفایل می کند و توی گروه می گذارد و... عجیب نیست. بابا ها همه عاشق دخترشان هستند خصوصا وقتی عروسک و ملوسک باباست و اوج معصومیت و شیرین زبانیش است. گفتم: پدربزرگم وقتی داییم حدودا 7 ساله بود مرد تا آخر عمرش برایش گریه می کرد.حتی وقتی پیرمردی شده بود. نگفتم خودم هنوز عکس و فیلمهایت را می بینم و هر بار می بینم دلم برایت پرپر می زند و اشکم می ریزد. نگفتم مرگ بچه مثل دمل چرکی است هر چند وقت سرباز می کند و چرکش بیرون می زند و باز مدتی خوب می شود و فکر می کنی همه چیز خوب است. ولی می خواهم بهش بگم خدا رو شکر کنه دخترش سریع رفت. عذاب نکشید و ندید که ذره ذره وجود دختر عروسکش آب میشه و کاری از دستش برنمیاد. چرا؟ برات میگمیک روز می خواستیم سمت شمال حرکت کنیم. ناشناسی زنگ زد. یکی از محل "ماما" بود. خانمی بود که شماره ما را از مادر بزرگ گرفته بود. برای نوه اش تومور مغزی تشخیص داده بودند و ظاهر, ...ادامه مطلب

  • یک سال و ده ماه گذشت

  • زهرای بابا سلام یک ماه دیگر هم گذشت.  عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حا, ...ادامه مطلب

  • یک سال و یازده ماه گذشت

  • یک سال و هفت ماه گذشت

  • زهرای بابا سلام باز هم یک هجدهم ماه آمد و رفت و نوزده ماه است بی تو و با تو هستم  , ...ادامه مطلب

  • یک سال و هشت ماه (20 ماه) گذشت

  •  زهرای بابا سلامامروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذش, ...ادامه مطلب

  • یک سال و نه ماه گذشت

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها